loading...
دلنوشته ها
نیما بازدید : 2 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)

بی خبر یک روز بارانی میان کوچه ها
زیر باران راه میرفتم تا که دریابی مرا
قطره های ریز باران بر سرم چون می نشست
سست میگشت گامهایم آهی بر دل می نشست
فصل فصل برگریزان و هوا دلتنگ بود
سینه من مثل باران خالی از هر رنگ بود
مانده بودم از چه رو اینگونه مهمانش شدم
میهمان بارگاه عشق و احسانش شدم
من که خود را از دورن خویشتن نشناختم
باچه فکری رو به کوی مهر او انداختم
مقصدم عاشق نمایی بوده یا که درد دل
چهره ام اما زبار نابفرمانی ها خجل
پیش ازاینها ارچه دل سودای کویش کرده بود
از اشارات نگاهش آن زمان جامانده بود
وقتی حس کردم کنار سفره اش ره یافتم
بی درنگ اندیشه خود را به کار انداختم
اینکه من اینگونه مهمانش شدم علت چه بود؟

برچسب ها بی خبر , کوچه ها ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 4
  • بازدید سال : 9
  • بازدید کلی : 130