loading...
دلنوشته ها
نیما بازدید : 3 دوشنبه 13 آبان 1392 نظرات (0)

محرم بود و آسمان دل من به سان تمام دنیا غمگین وابری
این غم اما از جنس غم آن روزها نبود
وقتی برای دومین باردر زندگی کلبه گرفته تنهاییم به من سلام کرد
ناگاه بغض من ترکید و ویران شدم
فریاد را کم داشتم تا با اشکهای من رعدو برق طوفانی وشب سخت بارانی به پا کند!
هیچ چیز آن شب نمیتوانست مرا آرام کند مگر دو رکعت نماز
که اسب سرکش غرورم را لجام زده و بار سنگین گناهانم را گوشزد
و اما ته دلم فریاد میزد این رسم معامله روزگار نبود
غربت!
آنچه نصیبم شده بود درلغت کوتاه اما در عمل
واژه ای به پهنای یک قرن!
افسوس خوردم که کاش هیچ گاه پیغمبر درون نداشتم!
آنگاه معامله ای با روزگار میکردم به پهنای وسعت مجازاتم!
ولی افسوس! طرف معامله من روزگار نیست!
معشوقی است که روزگار سوار بر اسب بی التفاطی او بر من می تازد!
ای دریغ! که حال مرا می بیند و مرا در نمی یابد!
ای دریغ!
صد نامه نوشتم ولی خطم نخواند!
درماندگی ام را دید اما بامن نماند

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 129